هرچی دوست داری اینجاست
هرچی که فکرشو بکنی
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان
لینک های مفید |
شاعر در شلوغی خیابان ایستادوفریاد زد:((من میدانم!من همه چیز را میدانم!))ودرشلئغی فرارکرد. مردم ایستادند.ماشین ها هم.شاعر فریاد زد.مردی از شاعر پرسید:((چه قدر اب روی زمین است؟)) شاعر گفت:((من میدانم.به تعداد اشک هایی که تا امروزریخته شده دریا هست وهر دریایک تکه اسمان جا دارد.اسمان خیلی بزرگ است.حتی تکه هایش.))مرد این رانمیدانست. پیرزنی پرسید:((چرا میمیریم؟))شاعر جواب داد:((من میدانم.یا انقدر خوبیم که از غصهی خوبی ها میمیریم یا انقدر بدیم که از غم خوبیها میمیریم.)) پیرزن نمیدانست. زنی گفت:((چرا تو فکر میکنی همه چیز رامیدانی؟))شاعر گفت:((چون شما حتی نمیدانیدکه چیزی نمیدانید اما من این را میدانم.))زن هم این را نمیدانست. مردم میخواستند بگویند که شا عر همه چیز را میداند.شاعر خندید. دخترکی گفت:((من هم میخواهم چیزی بدانم.))شاعر ترسید که نتواند جواب سوال اورا بدهد.((خدا کجاست؟)) شاعر لحظه ای سکوت کردو گفت:((همه جا.)) ((نشانمان بده.)) شاعر رفت.چون نتوانسته بود خدارا در اب ببیند.شاعر رفت چون دیگر چیزی نمیدانست. این داستان یه مقدار کمیش از یه کتاب بود ویه مقدار دیگش از خودم پس
نظرات شما عزیزان: 3وگند
![]() ساعت22:05---24 فروردين 1391
این یکی داستانه دیگه خعلی زیبا بود!
واقعا ممنون یاسمن جون! بدرود! پاسخ:ممنونم. خواهش(خلاصه شده ی خواهش میکنم) خوب رود. |
لینک های مفید
امکانات وب
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |