هرچی دوست داری اینجاست
هرچی که فکرشو بکنی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
بهار
علامت تعجب!(وبلاگ بهونه)
آخرين مطالب
تعطیل
تسلیت
تکراره یه پست
بازم یه تولد قشنگ دیگه
ترین ها
خبر ترین ها
لامپ های به صورت مایع!!!!!!!!!!!!!!!!
سوال
تولد تولد!
سخت ترین شغل دنیا
قدیمی ترین ها
قشنگ ترین شعر توی عمرم!
فرق و نیگا کن.
فاجعهههههههه!!!!!!
بدون شرح
یه نیگاه به این بنداز!!!!!
بازم یه مطلب دیگه با عنوان سلااااااااااااااااااااام
داستانی از ابو علی سینا
تست روانشناسی فوق العاده جالب!
بدبختی
لینک دوستان
قالب وبلاگ
از هرچي يه چي
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هرچی دوست داری اینجاست و آدرس hamechiz2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب های پیچک
پيوندهای روزانه
رز صورتی
فقط اراده کن...
پسر خاله جونم
زنگ تفریح
اندرویدیه
پزشکی وفیزیک نجومی
bahoone
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
بوق دوچرخه
یکانسر
آی کیو مگ
ریحون مگ
قالب وبلاگ
قالب های پیچک
لینک های مفید
خرید از اینترنت
فال حافظ
فال روزانه
فال ازدواج
کارت شارژ ایرانسل
داستانی از ابو علی سینا
http://img4up.com/up2/12595534135182687799.jpg
 
 
در زمان هاي قديم يک دختر از روي اسب مي افتد و لگنش از جايش درمي‌رود.

پدر دختر هر حکيمي را به نزد دخترش مي‌برد، دختر اجازه نمي‌دهد کسي دست به لگنش بزند. هر چه به دختر ميگويند حکيم بخاطر شغل و طبابتي که ميکنند محرم بيمارانشان هستند اما دختر زير بار نمي رود و نمي‌گذارد کسي دست به لگنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعيف تر وناتوان‌تر ميشود.
 
تا اينکه يک حکيم باهوش و حاذق سفارش ميکند که به يک شرط من حاضرم بدون دست  زدن به لگن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالي زياد قبول ميکند و به طبيب يا همان حکيم ميگويد شرط شما چيست؟ حکيم ميگويد براي اين کار من احتياج به يک گاو چاق و فربه دارم. شرط من اين  هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت گاو متعلق به خودم شود.

پدر دختر با جان و دل قبول ميکند و با کمک دوستان و آشنايانش چاقترين گاو آن منطقه را به قيمت گراني مي‌خرد و گاو را به خانه حکيم مي‌برد. حکيم به پدر دختر ميگويد دو روز ديگر دخترتان را براي مداوا به خانه ام بياوريد.
پدر دختر با خوشحالي براي رسيدن به روز موعود دقيقه شماري ميکند...

از آنطرف حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که تا دوروز هيچ آب و علفي را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب ميکنند و ميگويند گاو به اين چاقي ظرف دو روز از تشنگي و گرسنگي خواهد مرد.
حکيم تاکيد ميکند نبايد حتي يک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز ميگذرد گاو از شدت تشنگي و گرسنگي بسيار لاغر و نحيف ميشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکيم مي آورد. حکيم به پدر دختر دستور ميدهد دخترش را بر روي گاو سوار کند. همه متعجب ميشوند، چاره اي نمي‌بينند بايد حرف حکيم را اطاعت کنند. بنابراين دختر را بر روي گاو سوار ميکنند.

حکيم سپس دستور ميدهد که پاهاي دختر را از زير شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا ميشود، حال حکيم به شاگردانش دستور ميدهد براي گاو کاه و علف بياورند.
گاو با حرص و ولع شروع مي‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر ميشود، حکيم به شاگردانش دستور ميدهد که براي گاو آب بياورند. شاگردان براي گاو آب ميريزند، گاو هر لحظه متورم و متورم ميشود و پاهاي دختر هر لحظه تنگ و کشيده تر ميشود, دختر از درد جيغ ميکشد. حکيم کمي نمک به آب اضاف ميکند, گاو با عطش بسيار آب مي‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صداي ترق جا افتادن لگن دختر شنيده ميشود..
جمعيت فرياد شادي سر مي‌دهند, دختر از درد غش ميکند و بيهوش ميشود.
حکيم دستور ميدهد پاهاي دختر را باز کنند و او را بر روي تخت بخوابانند.

يک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواري ميشود و گاو بزرگ متعلق به حکيم ميشود.
 
 
 
اين، افسانه يا داستان نيست
آن حکيم، ابوعلي سينا بوده است...

ایمیلی از دوست عزیزم سوگند
[ جمعه 30 تير 1391برچسب:,
] [ 16:40 ] [ علامت تعجب!(وبلاگ بهونه) ]
استاد منطق چیست؟(داستان5)
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....

بقیش توی ادامه ی مطلبه پیشنهاد میکنم داستانو تا اخر بخونید


ادامه مطلب
[ سه شنبه 13 تير 1391برچسب:همه بجز من(داستان1),
] [ 10:49 ] [ بهار ]
اوج(داستان4)

رفت بالای سکو....پر غرورو سر بلند.

_چقدر ادم!اینا همه اومدن منو تماشا کنن.

توی دلش احساس غرور کردولبخند خشکی را روی لبش نشاند...

طناب دار را به گردنش پرداختند. 

[ پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,
] [ 13:14 ] [ بهار ]
حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار(داستان3)

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.



پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
....



و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!



مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...



کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!



معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
 

[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:شاعر(داستان2),
] [ 12:57 ] [ بهار ]
شاعر(داستان2)

شاعر در شلوغی خیابان ایستادوفریاد زد:((من میدانم!من همه چیز را میدانم!))ودرشلئغی فرارکرد.

مردم ایستادند.ماشین ها هم.شاعر فریاد زد.مردی از شاعر پرسید:((چه قدر اب روی زمین است؟))

شاعر گفت:((من میدانم.به تعداد اشک هایی که تا امروزریخته شده دریا هست وهر دریایک تکه اسمان جا دارد.اسمان خیلی بزرگ است.حتی تکه هایش.))مرد این رانمیدانست.

پیرزنی پرسید:((چرا میمیریم؟))شاعر جواب داد:((من میدانم.یا انقدر خوبیم که از غصهی خوبی ها میمیریم یا انقدر بدیم که از غم خوبیها میمیریم.))

پیرزن نمیدانست.

زنی گفت:((چرا تو فکر میکنی همه چیز رامیدانی؟))شاعر گفت:((چون شما حتی نمیدانیدکه چیزی نمیدانید اما من این را میدانم.))زن هم این را نمیدانست.

مردم میخواستند بگویند که شا عر همه چیز را میداند.شاعر خندید.

دخترکی گفت:((من هم میخواهم چیزی بدانم.))شاعر ترسید که نتواند جواب سوال اورا بدهد.((خدا کجاست؟))

شاعر لحظه ای سکوت کردو گفت:((همه جا.))

((نشانمان بده.))

شاعر رفت.چون نتوانسته بود خدارا در اب ببیند.شاعر رفت چون دیگر چیزی نمیدانست.

این داستان یه مقدار کمیش از یه کتاب بود ویه مقدار دیگش از خودم پس

.نظر یادتون نره. 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,
] [ 7:50 ] [ بهار ]
همه بجز من(داستان1)

وقتی که یک روز تعطیل باشه برای همه تعطیله بجز من

وقتی که موقع خواب میشه همه میخوابن بجز من

همه سایه دارن بجز من

وقتی بارون میباره همه خیس میشن بجز من

موقع برف هم همینطور

اخه میدونین من خیلی وقته که مردم!

 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,
] [ 7:34 ] [ بهار ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش اومدید.
موضوعات وب
داستان
عکس
سلام و خداحافظی ها
سخنی از بزرگان
جک و مطالب طنز
مطالب علمی
دکتر شریعتی
معما و جواباشون
تست های هوش و روانشناسی
هنر
جغرافیایی
اوقات فراغت
شعر
مطالبی که احساساتو قلقلک میده
مطالب قشنگ و شنیدنی
عید ها
مناسبت های غمگین
مناسبت های شاد
اخبار عجیب
مناسبت هایی مثل ماه رمضان
آرشيو مطالب
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
لینک های مفید
وبلاگ نویسان
انجمن پیچک
تعبیر خواب
بازی آنلاین
تازه چه خبر ؟
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 133
بازدید کل : 5302
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 166
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ]